ترنّم جانترنّم جان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

ترنّم نامه

تولدت مبارک

ترنّم جان  ، دخترم سلام دختر عزیزتر از جون بابا ، امشب که دارم اینا رو واست مینویسم شما 2 روز و 9 ساعت و 25 دقیقه است که قدم بر چشم ما گذاشتین و تشریف فرما شدید. الهی که بابا دورت بگرده چقدر ریزه میزه و کوچولو و معصوم بودی... بعد از کلی انتظار پشت در اتاق عمل و کلی نگرانی بابت تو و مامانی ، بالاخره تو بدنیا اومدی ولی بخاطر یه نگهبان زبون نفهم که بعداً جریانشو واست تعریف میکنم، ما نتونستیم قبل از اینکه تو رو به اتاق نوزادان ببرن ببینیم ولی کلی پشت در اتاق نوزادان نگاهت میکردم و ذوقت میزدم ، تا اینکه بالاخره مامانی رو آوردن که البته من باز هم بخاطر خرید دارو موفق به دیدنتون نشدم تا اینکه بعد ازخرید دارو اومدم بیمارستان و تو و ...
29 دی 1391

شب قبل از تولد

ترنّم جان  ، دخترم سلام الهی بابا دورت بگرده امشب شب آخریه که توی دل مامانی هستی و فردا بعد از ظهر قرار بدنیا بیای ایشاالله عزیز بابا. فکر کنم خودت هم فهمیدی که امشب شب آخره که توی دل مامانی هستی ، آخه خیلی داری ورجه وورجه میکنی "اصن یه وضعی"... این جمله آخر رو بزرگ که شدی میفهمی چیه... یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی... ورجه وورجه واسه یه لحظته ، بابا قربونت بره همچین 180 درجه میچرخی که بیا و ببین... الهی بابا بلا گردونت بشم چقدر دوست دارم زودتر فردا شب بشه و تو و مامانی رو صحیح و سالم ببینم و قربون قد و بالای جفتتون بشم. خیلی دوستون دارم. (دوست داريم)M&Y ...
25 دی 1391

آخرین دل نوشته مامان قبل از تولد ترنم

سلام دختر عزیزم ترنم جان مامانی امشب آخربن شبی هست که تو دختر ناز توی دل مامان هستی و قراره فردا یه دنیا بیایی. عزیزم نمی دونم چه احساسیه داشتن موجود کوچکی که با تمام وجودش متعلق به من است. با همه وجود منتظرم تا فردا برسه و من بعد از ماهها انتظار دخترکم را ببینم. خیلی دوست دارم ترنم عزیزم.کوچولوی مامان باورم نمیشه که فردا قراره بیایی توی بغل مامانی. همش این روزها فکرم اینه که خدا کنه بتونی راحت شیر بخوری یا توی فکر واکنسنتم و یا توی فکر آزمایش غربالگریتم و کلی دلم غصه واکست زدنت رو داره. خلاصه اینکه خیلی دوست دارم و چشم انتظار دیدارت. امروزهم تو کلی توی دلم تکون خوردی و به مامانی حال دادی تا من بعدا دل تنگ تکونهات نشم عزیز دل مامان. خدا...
25 دی 1391

دل نوشته های مامان (13)

سلام ترنم مامان امروز به پیشنهاد بابایی رفتم دکتر دخترم. می خواستم اگر بشه بگم 24ام شما رو به دنیا بیاره. آخه هم من و بابایی خیلی چشم انتظار دیدارت هستم هم اینکه خاله مرضیه داره میاد و می خواستم که بتونه شما رو ببینه و بعدش دوباره برگرده تهران چون چند روز بیشتر مرخصی نداره ولی دکتر به هیچ عنوان قبول نکرد و تاریخ 26 ام ساعت 2 بعد از ظهر را واسه سزارین تعیین کرد و گفت زودتر از این امکان نداره  و برای بچه یک روز هم یک روزه. خب حداقل خوبی دکتر رفتنم امروز این بود که تاریخ دقیق تشریف فرمایی شازده خانمم رو فهمیدم. الهی من فدات بشم مامان جون تا اون روز خوب مواظب خودت باش تا صحیح و سالم بیایی بغل مامان و بابا. تازه امروز دکتر ازت نوار قلب هم...
21 دی 1391

دل نوشته های مامان (12)

یک شکایت از بابایی به دخترش از طرف مامان سلام ترنم من. قربونت برم الهی. خوبی عزیزم؟ مامان جون یادم رفت توی پست قبلی واست بنویسم الان اینجا واست می نویسم که ببینی عجب بابایی  داری. هفته پیش روز پنجشنبه که تعطیل بود و بابایی خونه بود تو خیلی توی شکمم تکون می خوردی و من هم کلی داشتم ذوقت می کردم ولی یک کمی هم درد داشتم . بعد از یک مدت من به شما گفتم که "مامان جون چقدر تکون می خوری بشین سر جات دیگه درد دارم دخترم". البته عزیز دلم به خدا با شوخی گفتم گلم. خلاصه گفتن این حرف از طرف من همان و قهر کردن بابا با من همان. بابا جونت از من ناراحت شد و گفت که " چرا به بچم گفتی بشین سر جات؟ چرا بهش گفتی تکون نخور؟ چرا می گی بریم زود سزارین کن...
17 دی 1391

دل نوشته های مامان (11)

دختر قشنگم سلام مامان جون دیروز 16 دی ماه دوباره نوبت دکتر داشتم . دکتر به من گفت هفته آینده 24 دی هنوز سزارینت نمی کنم و روز 24 ام بیا تا واسه روزهای بعدش واست نوبت بدهم. وای مامان جون من خسته شدم از چشم انتظاری ولی از طرفی هم دوست دارم که تو بیشتر توی دل من بمونی تا خوب بزرگ بشی و همه جای بدنت کامل بشه عشق من. آخه تاریخ زایمان طبیعی من 4 بهمن هست و دکتر گفت هر چی به اون روز نزدیک تر باشه بهتره. تازه خاله مرضیه واسه پنج شنبه همین هفته می خواست از تهران بیاد که گفتم زوده و اگر میشه بلیطش رو کنسل کنه. خاله مهدیه هم مرخصی گرفته که از جمعه بیاد حالا نمی دونم که چه می کنه. راستی فرشته کوچولوی معصوم مامان واسه دایی انوش (شوهر خاله منصوره) که ک...
17 دی 1391

دل نوشته های مامان (10)

دختر مامان سلام عزیزم این هفته که رفتم دکتر واسه تاریخ ٢٣ دی نوبت سزارین بهم داد که من گفتم اگر میشه بذاریم یک روز بعد که ماه صفر تموم بشه دکتر هم قبول کرد.یعنی تاریخ ٢٤ دی قراره شما قدم روی چشم ما بذاری. وای کوچولوی من فقط ٢ هفته مونده تا بیای بغلم عزیز دل مامان. بابایی هم خیلی منتظر اومدنت هست و کلی ذوقت رو می کنه.الهی که من فدای هر دوتون بشم. ...
11 دی 1391

خواب دوست داشتنی

ترنّم جان  ، دخترم سلام الهی که بابا قربونت بره اگر بدونی این روزهای آخر من و مامانی چقدر چشم انتظاری میکشیم... بابا جون، الان تو توی هفته 37 هستی و تقریباً 2 هفته دیگه بدنیا میای البته اگر خودت زودتر کیسه آبت رو پاره نکنی! آخه یه چند روزی میشه که خیلی شیطون شدی و مشتهای محکمی به مامانی میزنی، طفلکی مامانی هم از یه طرف دردش میاد و از طرفی کلی ذوق میکنه که دخملش بزرگ شده و زورش زیاد. عزیز دل بابا، این روزها دیگه مامانی سر کار نمیره و توی خونه استراحت میکنه تا تو این چند هفته باقیمانده رو هم به سلامتی بگذرونی و ایشاءالله بدنیا بیای.. بابایی عزیزتر از جونم دیشب مامانی خواب تو رو دیده بود و میگفت اینقدر عزیز و خوشگل بودی ...
8 دی 1391

دل نوشته های مامان (6)

ترنم عزیزم خیلی خیلی منتظر اومدنت هستم مامان جون . عاقبت یک شب از شبهای دور         کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان         نام شور انگیز مادر می نهد بینمش روزی که طفلم همچو گل      در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پیچ یاسها         در مشام جان من پیچیده است پیکرش را می فشارم در برم        گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش      در کنارم زندگی آغاز کن ...
7 دی 1391

دل نوشته های مامان (9)

سلام خانم کوچولوی من مامان جون هفته ٣٦ هم داره تموم میشه و شما میری توی هفته ٣٧ .البته همین حالا هم فکر کنم تموم شده ولی من با تقویم خودم گفتم. خدا را شکر دیگه خیالم راحت شد آخه از این به بعد هر لحظه که به دنیا بیایی دیگه مشکلی نداری و نیازی نیست که توی دستگاه بمونی تا بزرگتر بشی. از اول دوران بارداری که دکتر به من گفته بود خطر زایمان زودرس داری من همیشه نگران این ماه ٨ بودم و دعا می کردم که ماه ٨ به سلامتی بگذره. خدا راشکر که به سلامتی گذشت و تو هم حالت خوبه. هفته پیش رفتم دکتر و منو فرستاد سونو. من هم که دوست داشتم بدونم شما چقدر رشد کردی با اشتیاق رفتم سونو گرافی. وای مامان جون دکتر گفت شما ٢٨٠٠گرم وزنته و من خیلی خوشحال شدم. این روزها...
7 دی 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترنّم نامه می باشد